میتونم به قطع بگم ارزشمندترین ساعات عمر من توی کلاس تئاتر گذشته و بزرگترین شانس زندگی من دیدن اون اعلامیه روی دیوار و پا گذاشتن به اون کلاس و آشنا شدن با بزرگترین آدم زندگیم یعنی استادم بوده.

کسی که نه تنها تو زندگی من بلکه تو زندگی تک تک کسایی که اومدن کلاسش یا به هرنحوی باهاش آشنا شدن اثر گذاشته و خیلی جاها به زندگیمون جهت درست داده.این روزها که دارم به فایل صوتی کتاب "سه شنبه ها با موری" گوش میدم،البته چند ماهی هست گوش دادنشو شروع کردم ولی چون همیشه گوش نمیدم تا الان طول کشیده،حس میکنم موریِ داستان،استاد زندگی من هست.

سه شنبه ها با موری به نویسندگی میچ البوم هست که موری استادِ میچ توی دانشگاه بوده ولی همونموقع هم رابطشون پررنگ تر از رابطه ی شاگرد استادی بوده و همیشه خارج از دانشگاه هم باهم درارتباط بودند و درمورد چیزهای مختلف باهم حرف میزدند ولی وقتی دانشگاه تموم میشه رابطه ی میچ و استادش هم قطع میشه تا چندین سال بعد که میچ از طریق یه مصاحبه ی تلویزیونی با موری متوجه میشه که موری دچار یه بیماری شده و مرگش نزدیکه و تصمیم میگیره به دیدنش بره و بعد اولین قرار،قرارهای سه شنبه میگذارند و میچ هر سه شنبه به استاد پیرش،موری،سر میزنه و هر هفته درمورد یه موضوع حرف میزنند.زندگی،مرگ،پیری،پول و. و بعدها میچ تصمیم میگیره این کتاب و بنویسه و  به قطع کتاب خیلی باارزشی از آب دراومده که خوندنش و به همتون پیشنهاد میکنم.

و من امروز که داشتم بهش گوش میدادم به ذهنم رسید کاش من هم توی این 4،5 سال حداقل بعد هرجلسه یه نوشته ای برای خودم مینوشتم یا در حدخودم توی وبلاگی جایی مینوشتم.ولی خب ماهی و هروقت از آب بگیری تازست و من سعی میکنم از این به بعد بنویسم درمورد بزرگترین استاد زندگی خودم.

همیشه حس میکنم استادم خیلی میفهمه و حتی گاهی شک میکنم به اینکه میتونه ذهن آدم ها رو بخونه و بارها پیش اومده که داشتم به یه موضوعی فکر میکردم یدفعه استادم برگشته درمورد فکر من حرف زده و حتی همین موضوع رو بارها از دوست هامم شنیدم.

ولی این چیزهایی که میخوام الان بگم به این مورد ربطی نداره،به این ربط داره که خیلی وقت ها استادمون درمورد رفتارها یا کارهایی یا مواردی باهامون حرف زده که فهمیدیم وااااای چقدر من نمیدونستم چقدر من کم میدونم.چقدر من احمق بودم:)

جلسه ی قبل کلاسمون یعنی همین دیروز بعد تمرین تئاتر،بحث از فیلم "ملی و راه های نرفته اش" شروع شد و کشیده شد به ازدواج و آشنایی قبل ازدواج،استادمون شروع کرد گفت توی سریال پزشک دهکده یه سکانسی هست که دختر و پسری که قراره باهم ازدواج کنند نشستند دور یه میز و دارند غذا میخورند،پسر خاویار سفارش داده و وقتی به دختر میگه از خاویار بخور و دختر میگه من دوست ندارم ، پسر شروع میکنه به اصرار کردن و اصرار کردن که نه حتما باید بخوری،خیلی خوبه و من برای تو سفارش دادم و فلان.بعد وقتی دختر و مادرش برمیگردن به اتاقشون مادر به دخترش میگه این پسر به درد ازدواج با تو نمیخوره و وقتی دختر علتشو میپرسه مادرش میگه اصرار سر میزش نشون میده که این پسر خواسته های خودشو به تو تحمیل میکنه.و مثال شو کشید به الان که مثلا وقتی دختر و پسر رفتند یه مانتو بخرند و دختر میگه من این مانتو صورتی و دوست دارم و پسر میگه نه بیا این مشکی رو برات بخرم گرون تر هم هست.توی همچین موارد مشابهی ممکنه خیلی از دخترها یا تو موارد دیگه پسرها خر کیف بشند که ببین چقدر دوسم داره و داره برام گرون ترشو میخره.درحالی که حواسش نیست که طرف مقابلش فقط داره خواست اونو نادیده میگیره و نظر خودشو تحمیل میکنه.یا موردهای مشابه همون سریال توی رستوران رفتن و سفارش غذا.

میخواست بگه اگه به رفتار آدم ها دقت کنی خیلی جاها میشه طرف و شناخت و رفتارهای بعدیشو حدس زد.فقط باید حواستو جمع کنی.

یا داشت از یکی دیگه از رفتارهای اشتباهمون حرف میزد.فرض کنید دختر و پسری باهم قرار گذاشتند برند بیرون و پسرِ میاد میگه امروز تولد مامانم بودها ولی ببین بخاطر تو از تولد مامانم گذشتم تا بیام تورو ببینم.و حواسش نیست که با این کارهاش داره ارزش مادرشو پیش طرف مقابلش میاره پایین و همینطور فردا از دختر هم این انتظار و داره که از مامانش بگذره و بیاد پیش این و وقتی برعکس این میشه،میشه اختلاف:) و همینطور دختر هم فردا باید از این پسر انتظار اینو داشته باشه که فردا برای کس دیگه یا چیز دیگه از این هم بگذره.چون پسر فقط به فکر خودش بوده و خواسته ی خودشو میدیده که اون لحظه،لحظه ی خوشیش کنار دختر بودن بوده و راحت تونسته از مامانش یا تولد مامانش بگذره برای لحظه ی خوشی خودش.و فردا هم میتونه برای لحظه ی خوشی دیگش از دختر هم بگذره و بره دنبال دل خودش.

یا مثلا دختره برمیگرده میگه بابام گفته فلان کار و نکن ولی ولش کن بابا،اون نمیفهمه من کاری که میخوام و انجام میدم و فردا باید انتظار اینم داشته باشه که همسرش هم به پدرزنش و حرفش ارزشی قائل نباشه.

ارزشی که فردا همسرتون یا دوستتون یا هرکسی به خانوادتون میذاره نشات میگیره از ارزشی که خودتون به خانوادتون میذارید و حتی اگه عضوی از خانوادتون و قبول ندارید اینو به همسرتون نگید یا ارزش اون شخص و پایین نیارید تا فردا طرف حس نکنه شما بی کس و کارید و حامی ندارید و میتونه هرکاری باهاتون بکنه یا یجایی همین چیزها رو بکوبه تو سرتون.ارزش خانواده ی شما یعنی ارزش شما.پس جوگیر نشید و همه چیز شخصی و خانوادگیتون و نریزید رو دایره و تقدیم همسرتون نکنید:) 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Jeffrey Jennifer گروه هنر خوی گلخانه بزرگ کوثـر دانلود رایگان دوربين هاي ديجيتال گلچين مطالب اينترنتي Tony