میخواستم بهت بگم
میخواستم تو کافه بشینم روبروت و بهت بگم از همه ی این روزها و شب های لعنتی.
میخواستم بهت بگم ما دوتایی کنار هم افسردگی های زیادی پشت سر گذاشتیم
ولی هیچکدوم مثل اینبار عمیق نبود
هیچوقت مثل اینبار به پوچی نرسیده بودم.
میخواستم بهت بگم که نبودی
همونطور که خودت همیشه ازم میخوای میخواستم بهت بگم که ازت ناراحتم
میخواستم بهت بگم که همه ی روزهای سخت و تنهاییم پیشم نبودی
میخواستم بهت بگم که نبودنت بیشتر زمینم زد
میخواستم بهت بگم که جایگاهت تو زندگیم خیلی بالاتر از چیزی هست که تصورش و بکنی
میخواستم بگم که حال بدم با نبودن تو دوبرابر نه سه برابر نه ده برابر نه صدبرابر شد
میخواستم بهت بگم امسال برگشتنم به خونه چقدر برام سخت گذشت
میخواستم بگم که تو همه ی روزهایی که انتظار داشتم کنارم باشی،کنارم باشید.هیچکدوم نبودید
میخواستم بگم خیلی تنهام
میخواستم همه ی اینارو بگم
وقتی همه ی اینا از سرم میگذشت و حس میکردم فردا قراره کلی خالی بشم
وقتی گفتی فردا نمیتونی مثل همه ی این چند وقت اخیر که نتونستی بغضم شکست.
با وجود همه ی این ها اگه بمیرم به هیچکدومتون حق نمیدم برام گریه کنید.
اگه قرار بود مثل هانا بیکر دلیل بنویسم
قطعا همه ی دلیل هاش نزدیک ترین هام بودند.
شاید شما هم ادم های اشتباهی زندگیم هستید.
رفیق اونیه که تو شادی ها و ناراحتی هات کنارت باشه.
رفیق اونیه که تو شادترین روزهاشم به یادت باشه.
کاش مهر برسه زود برم.برم از پیش همتون.
کاش میتونستم برگردم به تهران.
برای فاطمه
سلام ما در تاریخ 1397/05/26 هستیم.اینجا ایران است و من جوان 20ساله هستم.به قول استاد شکیبایی حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن.این روزها سرت را هر سمتی که میچرخانی هیچ چیزی سرجایش نیست.آنقدری هیچ چیزی سر جایش نیست که من الان حتی مطمئن نیستم این چیزی که دارم تنفس میکنم واقعا اکسیژن باشد.
قرن 21 و اینجا ایران است.اینجا آذربایجان هوا خوب است ولی هم وطن هایم در جنوب کشور هوا هم ندارند.یک زمانی میگفتند آب هست ولی کم است ولی این روزها همه میگویند آب نیست.ولی هنوز هم اگر در کوچه قدم بزنی باز هم میبینی کسانی را که با آب شیر کوچه میشویند یا ماشین.اینجا ایران است و آب نیست ولی نمیدانم چرا در کشورهای همسایه ی ما هنوز آب هست.خیلی هم هست.من میدانم این هم کار آمریکا و اسرائیل است که هرچی دریاچه و رود خشک شونده بود را انداختند در کشور ما.مگرنه ما همه خوب هستیم.هم مردم خوبی داریم هم مسئولین خوب حتی حجاب هم داریم.
اینجا آنقدری همه چیز خوب است که دیگر برای جوان هایمان کار دست و پا نمیکنند میگویند جوان و چه به کار؟بروید سیگارتان را بکشید و استراحتتان را بکنید و بخوابید.
اینجا همه چیز خوب است و حال همه ی ما خوب است.آنقدری که در خیابان هرکسی را میبینی انگار در هوا راه میرود.انقدر در خوشی های خود غرق است که کسی را نمیبیند.
نمیدانم چرا جوان ها انقدر قدرنشناس شدند.در اینستاگرام سوال گذاشتم و از قشنگی های این روزهایشان پرسیدم ولی جوان های نادان فقط نالیدند .نمیدانم مگر آنها نمیدانند الان در قرن 21 هستیم؟قرن 21 است و دنیا پر از جشن ها و کارناوال های شادی.نمیدانم چرا قدر به دنیا امدن در قرن 21 را نمیدانند.
من میدانم.میدانم یک دوربین مخفی بزرگ در راه است.و آخر سر یکی میاد و بهمون میگه همه ی ما مقابل دوربین مخفی هستیم و بعد همه با خنده به دوربین دست تکان میدهیم.مگرنه همه چیز خوب است و حال همه ی ما خوب است.
شاید هم من نمیدانم.شاید قبل از اینکه من باخبر شوم به همه گفتند که قرار است بزرگترین فیلم تخیلی ترسناک جهان ساخته بشه.و ما بازیگرهای این فیلم هستیم.یک عالمه آدم که گوله وار خبرها و اتفاق های بد به سمتشان پرتاب میشود.اول آدم ها واکنش نشان میدهند.مقاومت میکنند ولی کم کم حس آدم ها میمیرد و همه تبدیل میشوند به مرده ی متحرک.یک عالمه آدم مرده ی متحرک که توسط یک سری آدم دیگر کنترل میشوند.شاید جریان همین است.مگرنه همه چیز خوب است و حال همه ی ما خوب است.
پی نوشت:خوشحال میشم متن هاتون و تحت عنوان "اینجا ایران است." بخونم.اگر درمورد این موضوع نوشتید حتما بهم خبر بدید.دوست دارم از حال و احوالتون با خبر بشم.اگرچه همه چیز خوب است و حال همه ی ما خوب است.کاش مثل یه چالش رواج پیدا کنه و شما هم بنویسید تا بیشتر بفهمیم همه چیز خوب است و حال ما.!
این روزها حالم تاریک است
و هرکدام از عقربه های ساعتم وزنه ی چند تنی با خود حمل میکند.
گذشته ام حالم آینده ام همه اشان باهم آوار شده اند رویم.
تنهایی ترسناک ترین غول این روزهایم است.غولی با پنجه های بلند و تیز که هر لحظه پنجه هایش را در تنم فرو میکند و از جای پنجه ها سیاهی بیرون میریزد و از تنم بالا میرود و من هرلحظه بیشتر در این ماده ی سیاه غرق میشوم.
چند وقت پیش کسی که بهم پیشنهاد دوستی داده بود و من رد کرده بودم بهم گفت تنهایی که ترسناک تر است.
و از همان روز انگار کل کائنات دست به دست هم دادند تا حرف حرف این جمله را با ذره بین در چشمم فرو کنند و هی با پتک بکوبند در سرم.
در هر جمعی که پا میگذارم این حس را هم با خود میبرم و این چنین است که "من در میان جمع و دلم جای دیگر است" ولی این جای دیگر نه پیش یار است نه هیچ کازابلانکا و سنت پترزبورگی بلکه این جای دیگر همان سیاهی خودم است که دورم تنیده شده است و هیچ کس سلاح در هم شکستنش را ندارد.
تنهایی خستگی عظیمی بر تنم گذاشته.خستگی از دروازه ی روحم عبور کرده و در جسمم هم خیمه زده و هر روز مرض جدیدی برایم دارد و جز خودم هیچ دکتری نمیداند که هر مرضی که بر تنم می آید از همان اشکی است که یا ریخته شد و خلاص شد یا ریخته نشد و کل وجودم و در هم شکست.
____________________________________________________
یه جمله رو این روزها مدام تکرار میکنم
لعنت به من لعنت به من لعنت به من
____________________________________________________
اصلا از روزی که باهاش آشنا شدم درگیریم با خودم شروع شد.اعتماد به نفسم خیلی مُرد.خیلی احساس کمبود کردم خیلی احساس حماقت کردم.من جدیدی از من متولد شد که هیچ شباهتی به من قبلی نداشت.
___________________________________________________
از روزی که از عزیزترین آدم زندگیم بزرگترین ضربه رو دیدم و من سکوت کردم و هیچی نگفتم و حتی بهش نگفتم من میدونم.دنیا و آدماش خیلی برام رنگ باختند.
___________________________________________________
دنیا خیلی جای عجیبیه.چند وقت پیش توی دانشگاه یه دختر بهم گفت که آسم دارم و اسپری استفاده میکنم و من اونروز چقدر براش ناراحت شدم و غصه خوردم و چند روز بعد فهمیدم منم آسم دارم و الان اسپری مصرف میکنم.
___________________________________________________
حتی حس میکنم دوست یک دوست های یکم نیستم.
___________________________________________________
اصلا آدم یک زندگی کسی هستم؟؟؟؟
___________________________________________________
این ترم مدام کلاس هامو زدم زمین.مدام کلاس هامو دیر رفتم.مدام انقدر دیر کردم که با اسنپ رفتم دانشگاه و الانم تمرینمو نرفتم و بیشتر از خودم بدم میاد و میگم اینم یه اشتباه روی همه ی اشتباه ها و تنبلی های قبلیت.موندم خونه کارهای دانشگاهمو انجام بدم و فقط گفتم لعنت بهت و نفسم گرفت و قلبم سنگین شد.
___________________________________________________
وقتی یه اتفاق بدی برام میفته اون لحظه خودمو انگار میزنم به یه راه دیگه و اون لحظه به خودم خیلی رنج نمیدم ولی به مرور زمان این دردهای کهنه برام رو باز میکنند و به بدترین شکل ممکن شکنجم میدن.
___________________________________________________
یه قسمت بزرگ وجودم هنوز توی تهران مونده و این روزها میگم کاش هیچوقت تهران و ول نمیکردم.
___________________________________________________
برا زهرا و فاطمه نوشتم حالم بده.وقتی دیدمشون زبانم دوخته شد از حرف زدن و جمله کردن اون چیزایی که توی ذهن و قلبم میگذره.
این پست دست و پا زدن برای حرف زدنه.برای خالی شدن.
___________________________________________________
بزرگترین چیزی که این روزها از دست دادم دوست داشتن خودمه!
___________________________________________________
خیلی به خودکشی فکر میکنم.23 تیر 1398!
___________________________________________________
میدونم شاید توی آینده روزهای خوبی بیان.ولی نمیتونم صبر کنم.خستمه خیلی خستمه.معجزه میخواد که بتونم صبر کنم.
___________________________________________________
بعضی روزا هستند ذاتا روز گوهی اند و کاری از دست ما برنمیاد.ولی بعضی روزا هستند که خودمون تبدیل به روز گوه میکنیمش.و امروز برا من از اون روزا بود!
___________________________________________________
براتون آرزو کنم؟
آرزو میکنم وقتی به عقب نگاه میکنید هیچوقت نگید اشتباه کردم!
___________________________________________________
[این پست ادامه خواهد داشت.در ادامه ی همین پست]
دلم برای نوشتن خیلی تنگ شده.
مخصوصا فکر کنم این روزها نوشتن برام مثل یه تجویز باشه
از بس که جملات توی ذهنم بالا و پایین میرند و توی هم گره میخورند و گم میشند و معنی خودشون و از دست میدن
شاید خوب باشه برا رها شدن از این آشفته بازار ذهنیم یکم بیشتر بنویسم.
خیلی وقت بود باهم انقدر حرف نزده بودیم.البته حرف زدن هم چه عرض کنم! از نوع حرف زدن معمول این روزها.چت کردن.خیلی وقت بود انقدر کنار هم خل و احمق نبودیم.خیال پردازی نکرده بودیم.حتی انقدر جدی از زندگی حرف نزده بودیم.امروز بعد از مدت ها حرف زدن هامون خیلی چسبید.چه اون جاهایی که جدی میشدیم چه اونجاهایی که دقیقا مثل همون اموجی که میخنده از چشماش اب میپاچه بیرون، اینور خط(!) گوشی به دست پخش زمین میشدیم.
نیلو کسیه که باهم بچگیمونو گذروندیم.نوجونییمونو.الانم که باهم وارد جوونی شدیم.چند ماهی میشه که نیلو عقد کرده و شاید همین نیلو رو بزرگتر از من کرده باشه.میدونم که ازدواج کردن هم مثل دانشگاه رفتن و دانشجو شدن تو یه شهر غریب یدفعه آدم و چندسال بزرگتر میکنه.
+ زندگی متاهلی چطوره؟خوش میگذره؟سخته؟
_ نه چرا سخت!باید یادش بگیری. با خونه بابا خیلی فرق داره.
+ سخت چون خیلی چیزها عوض میشه و دیگه فقط برای خودت و خواسته های خودت نیستی.اره این خیلی مهمه که یادش بگیری. اره قطعا خیلی فرق داره.
_ اره دیگه خیلی جاها برای زندگی و آرامشت باید کوتاه بیای.از خود گذشتگی کنییی.باید یاد بگیری و میگیری بیفتی توش.خیلی بزرگ میکنه آدمو.فرق بزرگش اینه دیگه اونجا دختر لوس بابا نیستی هرکار دلت خواست بکنی کسیم چیزی نگه،هر حرفی بزنی هر رفتاری کنی دیدش عوض نشه.باید محتاط باشی
+ آره میتونم بفهمم.ولی خب درکنارش خوبی ها و لذت های خودش هم داره.
_ آره دیگه مخصوصا اگه همراه با عشق باشه.کلی آزادی داره.یه همراه داری تحت بیشتر شرایط.
+آره:) ولی اصل زندگی اینه که هرچی آدم بزرگتر میشه خیلی چیزها رو میفهمه.انگار بعد 18 سالگی یهویی آدم دنیارو میبینه،طوری که قبلا اصلا نمیدیده.مخصوصا بعد 20 سالگی.دیگه دنیا و زندگی همون دنیای بچگی هامون نیست.همه چیز خیلی زمخت تر و ترسناک تره.
_ آره انگار تازه میزنند در گوشت.همه چیزو درک میکنی.نگاه هارو.حرفارو.طعنه هارو.تهمت هارو.بدی ها.بچگی ها همه چی تا قیامت بود ولی قیامتمون ده دقیقه بعد بود اما الان.
+میزنه تو گوشت بد هم میزنه.و هرروز شوکه تر از قبل میشی.
بعد کانال و میزنیم به کانال شوخی و مسخره بازی.ازش میپرسم فیلم مراسمت و گرفتی من داشتم قند میسابیدم میگه اره برای مراسم داداشت دیگه حرفه ای میشی.بهم میگه خواهر شوهر میشی ها یادت نره.میگم:
_ میچلونمش.
+قند و ول کنی هی بخوره سرش :))))
_ از این خواهرشوهر عفریته ها
+آرهه اسمت بیاد بلرزه.
_وای:))))) بعد بیام قند و بردارم از قصد بزنم موهاش اینارو خراب کنم. من و اینطوری صدا کنه: ساساساااسااااسایه.
+پات سر بخوره بیفت روش:))))) کلا لباسشم پاره کن.رژتم بمال:)
_ نه پامو میگیرم جلوش با کله بره زمین صورتش اینا زخم بشه.
+ آره بگو خاک تو سرش راه نمیتونه بره
بعدم میگم فکر کنم ما مازوخیسمی چیزی داریم ها میخنده میگه آره خیلی حالمون خرابه:))))) بعدم میگه اینکارارو کنیم داداشت میگیره میزنمتون میگم آره بابا با تراکتور میاد از رومون رد میشه به زنش چپ نگاه کنیم. بعد یکم دیگه هم این بحث و ادامه میدیم و میریم سر بحث دیگه.
یه جایی هم بهش میگم زن زندگی شدی ها حسابی.میگه یوخ بابا(نه بابا) همون تنبلیم که بودم.میگم اگه تنبلیتو ترک کنی شیرمو حلالت نمیکنم ها.ما هنوز هموناییم که وقت جمع کردن سفره که میشد جیم میشدیم تو اتاق.میگه چشم فقط بخاطر تو.خونه خودمم کارارو میدم "ک"(همسرش).بعد میگه جا منم بزاد غم ندارم دیگه.میگم دیگه این مورد و باید ان شاالله سفارش بدیم خدا تو نوع جدید بشر اضافه کنه.از این اموجی خنده ها میذاره بعد خودمم میگم نه مردها تحمل ندارن بخوان بزان خودشون زاییده میشن ولی بچه رو نمیزان. میگه آره بابا یه سرما میخورن حس میکنند ته دنیاست بخوان بزاااان؟؟؟ یه ویار کنند بدبختمون میکنند.میگم همون بهتر خواهر که خودمون بزاییم مگرنه تحمل آخ و اوخ اینا و نازشونو کشیدن سخت تره.بعد هم تصمیم گرفتیم هرکدوم 6 تا بچه به دنیا بیاریم تا باهم یه تیم بزنیم و اسمشو بذاریم نیلسا(نیلوفر+سایه).
پی نوشت:از وقتی اومدم بیان نمیدونم چرا با استرس دکمه ی انتشار و میزنم.اصلا حتی حس میکنم نوشتن هم برام سخت شده و نمیتونم خوب بنویسم.شاید چون اینجا حرفه ای تره و مخاطبش بیشتره!هنوز نتونستم جامو تو بیان پیدا کنم.
میتونم به قطع بگم ارزشمندترین ساعات عمر من توی کلاس تئاتر گذشته و بزرگترین شانس زندگی من دیدن اون اعلامیه روی دیوار و پا گذاشتن به اون کلاس و آشنا شدن با بزرگترین آدم زندگیم یعنی استادم بوده.
کسی که نه تنها تو زندگی من بلکه تو زندگی تک تک کسایی که اومدن کلاسش یا به هرنحوی باهاش آشنا شدن اثر گذاشته و خیلی جاها به زندگیمون جهت درست داده.این روزها که دارم به فایل صوتی کتاب "سه شنبه ها با موری" گوش میدم،البته چند ماهی هست گوش دادنشو شروع کردم ولی چون همیشه گوش نمیدم تا الان طول کشیده،حس میکنم موریِ داستان،استاد زندگی من هست.
سه شنبه ها با موری به نویسندگی میچ البوم هست که موری استادِ میچ توی دانشگاه بوده ولی همونموقع هم رابطشون پررنگ تر از رابطه ی شاگرد استادی بوده و همیشه خارج از دانشگاه هم باهم درارتباط بودند و درمورد چیزهای مختلف باهم حرف میزدند ولی وقتی دانشگاه تموم میشه رابطه ی میچ و استادش هم قطع میشه تا چندین سال بعد که میچ از طریق یه مصاحبه ی تلویزیونی با موری متوجه میشه که موری دچار یه بیماری شده و مرگش نزدیکه و تصمیم میگیره به دیدنش بره و بعد اولین قرار،قرارهای سه شنبه میگذارند و میچ هر سه شنبه به استاد پیرش،موری،سر میزنه و هر هفته درمورد یه موضوع حرف میزنند.زندگی،مرگ،پیری،پول و. و بعدها میچ تصمیم میگیره این کتاب و بنویسه و به قطع کتاب خیلی باارزشی از آب دراومده که خوندنش و به همتون پیشنهاد میکنم.
و من امروز که داشتم بهش گوش میدادم به ذهنم رسید کاش من هم توی این 4،5 سال حداقل بعد هرجلسه یه نوشته ای برای خودم مینوشتم یا در حدخودم توی وبلاگی جایی مینوشتم.ولی خب ماهی و هروقت از آب بگیری تازست و من سعی میکنم از این به بعد بنویسم درمورد بزرگترین استاد زندگی خودم.
همیشه حس میکنم استادم خیلی میفهمه و حتی گاهی شک میکنم به اینکه میتونه ذهن آدم ها رو بخونه و بارها پیش اومده که داشتم به یه موضوعی فکر میکردم یدفعه استادم برگشته درمورد فکر من حرف زده و حتی همین موضوع رو بارها از دوست هامم شنیدم.
ولی این چیزهایی که میخوام الان بگم به این مورد ربطی نداره،به این ربط داره که خیلی وقت ها استادمون درمورد رفتارها یا کارهایی یا مواردی باهامون حرف زده که فهمیدیم وااااای چقدر من نمیدونستم چقدر من کم میدونم.چقدر من احمق بودم:)
جلسه ی قبل کلاسمون یعنی همین دیروز بعد تمرین تئاتر،بحث از فیلم "ملی و راه های نرفته اش" شروع شد و کشیده شد به ازدواج و آشنایی قبل ازدواج،استادمون شروع کرد گفت توی سریال پزشک دهکده یه سکانسی هست که دختر و پسری که قراره باهم ازدواج کنند نشستند دور یه میز و دارند غذا میخورند،پسر خاویار سفارش داده و وقتی به دختر میگه از خاویار بخور و دختر میگه من دوست ندارم ، پسر شروع میکنه به اصرار کردن و اصرار کردن که نه حتما باید بخوری،خیلی خوبه و من برای تو سفارش دادم و فلان.بعد وقتی دختر و مادرش برمیگردن به اتاقشون مادر به دخترش میگه این پسر به درد ازدواج با تو نمیخوره و وقتی دختر علتشو میپرسه مادرش میگه اصرار سر میزش نشون میده که این پسر خواسته های خودشو به تو تحمیل میکنه.و مثال شو کشید به الان که مثلا وقتی دختر و پسر رفتند یه مانتو بخرند و دختر میگه من این مانتو صورتی و دوست دارم و پسر میگه نه بیا این مشکی رو برات بخرم گرون تر هم هست.توی همچین موارد مشابهی ممکنه خیلی از دخترها یا تو موارد دیگه پسرها خر کیف بشند که ببین چقدر دوسم داره و داره برام گرون ترشو میخره.درحالی که حواسش نیست که طرف مقابلش فقط داره خواست اونو نادیده میگیره و نظر خودشو تحمیل میکنه.یا موردهای مشابه همون سریال توی رستوران رفتن و سفارش غذا.
میخواست بگه اگه به رفتار آدم ها دقت کنی خیلی جاها میشه طرف و شناخت و رفتارهای بعدیشو حدس زد.فقط باید حواستو جمع کنی.
یا داشت از یکی دیگه از رفتارهای اشتباهمون حرف میزد.فرض کنید دختر و پسری باهم قرار گذاشتند برند بیرون و پسرِ میاد میگه امروز تولد مامانم بودها ولی ببین بخاطر تو از تولد مامانم گذشتم تا بیام تورو ببینم.و حواسش نیست که با این کارهاش داره ارزش مادرشو پیش طرف مقابلش میاره پایین و همینطور فردا از دختر هم این انتظار و داره که از مامانش بگذره و بیاد پیش این و وقتی برعکس این میشه،میشه اختلاف:) و همینطور دختر هم فردا باید از این پسر انتظار اینو داشته باشه که فردا برای کس دیگه یا چیز دیگه از این هم بگذره.چون پسر فقط به فکر خودش بوده و خواسته ی خودشو میدیده که اون لحظه،لحظه ی خوشیش کنار دختر بودن بوده و راحت تونسته از مامانش یا تولد مامانش بگذره برای لحظه ی خوشی خودش.و فردا هم میتونه برای لحظه ی خوشی دیگش از دختر هم بگذره و بره دنبال دل خودش.
یا مثلا دختره برمیگرده میگه بابام گفته فلان کار و نکن ولی ولش کن بابا،اون نمیفهمه من کاری که میخوام و انجام میدم و فردا باید انتظار اینم داشته باشه که همسرش هم به پدرزنش و حرفش ارزشی قائل نباشه.
ارزشی که فردا همسرتون یا دوستتون یا هرکسی به خانوادتون میذاره نشات میگیره از ارزشی که خودتون به خانوادتون میذارید و حتی اگه عضوی از خانوادتون و قبول ندارید اینو به همسرتون نگید یا ارزش اون شخص و پایین نیارید تا فردا طرف حس نکنه شما بی کس و کارید و حامی ندارید و میتونه هرکاری باهاتون بکنه یا یجایی همین چیزها رو بکوبه تو سرتون.ارزش خانواده ی شما یعنی ارزش شما.پس جوگیر نشید و همه چیز شخصی و خانوادگیتون و نریزید رو دایره و تقدیم همسرتون نکنید:)
این روزها که بحث عادات و رفتارهای عجیب یا بهتره بگم رفتارهای مختصِ هر شخص” داغ بود یاد یه دیالوگ از کتاب و فیلم مورد علاقم نحسی ستاره ها بخت ما” یا The fault in our stars” افتادم که تو یه سکانسش گاس و هیزل گریس باهم دارند تو یه سایت فروش انلاین لوازم دست دوم برای تابی که میخوان بفروشند دنبال یه جمله میگردن که به عنوان توضیح بنویسند که هر کدوم یه چیزی میگند و بعد گاس برمیگرده به هیزل گریس میگه: دقیقا برای همین ازت خوشم میاد هیزل گریس!انقدر مشغول خودت بودن هستی که اصلا نمیدونی چه آدم بی همتایی هستی.
خُب خُب خُب بحث رفتارهای عجیب و چالش وبلاگ "یک هاتف" داغ بود،منم از دیشب انواع فشارات و به مغزم وارد کردم که رفتارهای عجیبمو بریزه بیرون تا منم بیام توی این چالش شرکت کنم.خیلی وقت ها بوده که از بعضی کارهای من چشم های بقیه رفته تا ابروشون ها ولی وقت نوشتن که میشه مغزِ میگه باهات راه نمیام که نمیام.
عجایب من و تو ادامه ی مطالب بخونید.
ادامه مطلباز عجیب بودن زندگی همینقدر برایت بگویم که ممکن است برای یک روز خوب مدت ها برنامه بریزی،همه چیزش را در ذهنت بالا و پایین کنی،به تک تک نکات و حرف ها و حرکت های بهتر شدن آن روز فکر کنی ولی در آخر وقتی آن روز رسید خیلی طوری که میخواستی از آب در نیاید،نه که حتما بد شده باشد!ممکن است خوب شده باشد ولی عالی نه!یا حتی ممکن است یه اتفاق کوچک و حتی بی ارزش از آن روزت ویرانه بسازد.
ولی در عوض ممکن است یک روزی که نه از قبل بهش فکر کرده ای نه حتی ان را روزی از روزهای تقویم به حساب می اوردی و همینطور فقط صبح بیدار شده بودی که شب برسد،یکدفعه اتفاقاتی لیز میخورد زیر پاهایت که آن روز را خوب که نه،عالی میکند.
آدم ها به طرز وحشتناکی بی وفا و ترسناکند.
آدم ها این توانایی و دارند که همه ی خوبی هات و بر اثر یه کوتاهی کوچیک که فقط تو منطق اونا کوتاهی حساب میشه فراموش کنند.
آدم ها انقدری ترسناک هستند که بدترین و بزرگ ترین و درددناک ترین ضربه های زندگیتو از همون آدم هایی میخوری که تنها جزئی از ادم های زندگیت نیستند بلکه جزئی از وجودت هستند.
آدم ها فقط بلدند وقتی مردی برات زار بزنند و عاشقت بشند و زندگی و بعد مرگت برا خودشون حروم کنند.
بزرگترین مشکل من از نظر خودم این هست که وقتی از آدم ها ناراحت میشم فقط سکوت میکنم.فقط میرم توی خودم و ذره ذره خودمو از تو میخورم.
شده که به طرز وحشتناکی دلم از آدم ها شکسته و به روی خودم نیاوردم و فقط شاید چند روز باهاشون حرف نزدم یا کمتر حرف زدم.بعد چند روز تو خودم حلش کردم و سعی کردم فراموشش کنم و دوباره شدم همون آدم قبلی براشون و حتی صمیمی تر.
ولی جای زخم هایی که خوردم همیشه مونده روی دلم حتی اگه به روشون نیاورده باشم.:)
اولین کسی که اون دنیا یقه مو محکم میگیره و ول نمیکنه قلب خودم هستش.
همیشه به ناراحتی بقیه بیشتر از ناراحتی خودم ارزش دادم:)
همین الان توی اینستا یه عکس دیدم که نوشته بود:بعد از اختراع اسلحه خطرناک ترین اختراع بشر محبت بی جا بود.
گاهی وقت ها قبول کردن اینکه گذشته ها گذشته کار سختیه!
یعنی چی که همه چی گذشته باشه و دستت بهش نرسه؟
توی ذهنم تصورش میکنم
خیلی زنده
مثل اینکه همین الانم تو همون روزا زندگی میکنم
ولی دیگه هیچ کاری نمیتونم بکنم
هیچ تصمیمی درموردش نمیتونم بگیرم
گذشته ها گذشته
و این شده داستان تلخ این روزهای من.
پی نوشت:چقدر این قطع شدن نت سخت داره میگذره.سرمونو تو نت گرم میکردیم کمتر احساس تنهایی میکردیم کمتر به غصه هامون فکر میکردیم.از ساعت ۵ عصر تا ۹ شب خوابیدم و دلم میخواد بالا بیارم این حال بدمو.چطوری بکشمبیرون از گذشته وحسرت هاش؟
امروز بهترین جلسه ی کلاس ویلونم تا به الان بوده و خیلیییی خوشحالم!یه خوشحالی زیادی که بعد مدت ها تجربش کردم.استادمون خیلییی ازم راضی بود و حتی برام دست زد و چندبار گفت آفرین خیلی خوبههه.درسی که باید میزدمو همون یبار زدم و استادمون گفت خوب بود در حالی که دفعات قبل هردرس رو چندیییین بار باید میزدم تا استادمون راضی میشد اونم باز شاید تهش میگفت بازم باید تمرین کنی!استادمون گفت یه مرحله رفتی بالاتر.عاااااااح خوشحالللم ننه خوشحالی قسمت همه!و یه درس جدید گفت بهم همونم سر کلاس زدم و از اونم راضی بوددد ودوباره یه درس جدید گفت!!اصلا جلسه عجیب و خوبی بوددددد!و حتی قرار شد یه کتاب جدید دیگه هم بگیرممممم!به قول استادمون همه ی اون سختی هایی که کشیدم الان داره به نتیجه میشینه!چند هفته قبل به حدی خسته شده بودم که دو سه هفته اصلا دست به ساز نزدم!و انگار دوباره که شروع کردم به تمرین کردن اتفاق های خوبی داره میفتههههه!ناامید شده بودم ولی الان عجییییییییب امیدوار شدممممم!
پی نوشت: انگار قطع شدن اینترنت یه حسنش رو آوردن من به این وبلاگ بوده!و البته این حرف های روزمره رومعمولا توی وبلاگم تو بلاگفا مینوشتم ولی چندروز قبل که امتحان کردم بلاگفا هم باز نشد و شروع کردم به نوشتن همینجا.و خوشحالم لااقل اینجا هست.اگرچه اینجارو برای روزانه نویسی باز نکرده بودم ولی ارزش داره برام تا این حرف ها و حس ها وروزها یجایی ثبت بشه.
مامان بزرگ دوستم همیشه میگه موهای آدم از دل آدم تغذیه میکنه، اگه میخوای حال یه آدمو بفهمی حال موهاشو ببین.
فکر میکنم موهای من مستقیم از توی قلبم رشد میکنند که هروقت قلبم ناآروم میشه موهام شروع میکنند به ریختن. حال این روزهامو اگه بخواید بپرسید بذارید از حال موهام بگم براتون.خوب نیست حال موهام. این چند روز ریزش شدید مو گرفتم.کف حموم و اتاق و تخت و بالشتم بازار شام موهامه.
خیلی بلدم خودمو بزنم به اون راه و حواسمو با کتاب و فیلم و ویلون و خیال پردازی و نوشتن دور کنم از همه ی استرس ها و حتی بخوام بقیه رو آروم کنم ولی این روزها هی فرار میکنی هی میفتی تو چاله، بلند میشی لباس هاتو میتی دو تا قدم برنداشته از پرتگاه پرت میشی وسط دره.توی همون دره هم بلدم بلند شدن رو.ولی سخت شده همه ی این روزها. سخت شده فکر نکردن به اینکه چی میشه یعنی.؟” این روزا وقتی حرف از عید و چند ماه بعد و تابستون میشه به شوخی میزنم زیر خنده میگم اصلا ببین تا اونموقع زنده میمونیم.!میخندیم!! ولی تلخه چون ممکنه واقعی باشه.چون همونطوری که هیچ کدوممون نمیدونستیم اسفند ماهمون اینطوری بگذره از فردا و پس فردا و یه ماه بعدمونم خبر نداریم.میدونی بدترین بدی کرونا چیه.؟ اینکه دیگه فقط خودت نیستی که در قبالش مسئول باشی و با مراعات نکردنت فقط خودتو مریض کنی.ممکنه با مراعات نکردنت باعث مرگ کسی بشی که بیشتر از همه دوسش داری!
این روزها مدام صدای علیرضا قربانی تو سرم میپیچه که میگه:
« وای چه روزگارایی دیدُم.»
وای از ما که نمیگم تو کل عمر و زندگیمون، میگم وای از ما که تو این سال ۱۳۹۸ چه روزگارایی دیدیم.چه تلخی هایی چشیدیم.
اگه این روزها مراقبت نکنیم و مواظب خودمون نباشیم یکی یکی از جمع هامون کم میشیم.و شاید اگه بمونیم هم یک عالمه عذاب وجدان تلنبار شده باشه روی دل هامون.
حیف که نمیشه هم دیگه رو بغل کنیم. با همدیگه دست بدیم . همدیگه رو ببوسیم. همدیگه رو ببینیم.
ولی اگه میخوایم همه ی این ها تکرار بشند، نیاز داریم به اینکه زنده بمونیم. معلومم نیست تو این الاکلنگ زندگی کی زنده بمونه کی بمیره.پس فکر نکن اگه مراقبت نکنی خودت میمیری.!ممکنه خودت بمونی و با از دست دادن آدما آب بشی.
هیچی مثل فیلم دیدن نمیتونه منو به زندگی برگردونه و منو عاشق زندگی کردن بکنه!حتی فیلمی مثل جوکر که توش زندگی به گوه کشیده شده و فضای دارک زندگی رو نشون میده ولیییی باز هم بعد دیدنش یه حس ذوقی برای کشف گردن زندگی تو وجود من جوانه میزنه که عاشقشم.
البته هستند فیلم هایی که بعد دیدنشون ناامید میشم نسبت به زندگی!مثل before midnight که چندوقت پیش دیدمش!فیلم دارکی نبود ولی نمیدونم عمیقا ناراحتم کرد!داغون میشم وقتی میبینم حتی عشق های واقعی هم ممکنه چه اتفاق هایی براشون بیفته!
درباره این سایت